سیاوش فوت می شود

فاطمه عباسپور
Fatemeh_abbaspour@yahoo.com

كاپشنم را آويزان مي كنم و كتاب هايم را همانجا كنار در مي گذارم.آرام قدم بر مي دارم، حتي نفسم را روي دستانم ها نمي كنم.مي دانم بعد از چهار ماه اين سومين شبي است كه اينقدرآرام خوا بيده اي ،طوري كه دندان هاي جرم گرفته ات از لاي لبخندت بيرون زده .احساس عجيبي دارم نمي دانم بايد خوشحال باشم يا نه كه ديگر سفره پهن نمي كني ،كه اين طور گوشي را توي بغلت مي گيري.
- هيس! بچه م خوابيده.
- هِه هه هه...بچه م؟! به اين مي‌گه بچه م ؟!
لب هاي كوچكت آويزان شد وچشم هايت سرخ سرخ. من يقه ي جابر را گرفتم محكم چسباندمش به ديوار،طوري كه صورتش سياه سياه شد و چشمهايش از حدقه خواست بزند بيرون .يعني هر كس جاي من بوداين كار را مي كرد ،ومن فقط آمدم دست تو را گرفتم كه از آنجا برويم.
گفتي :((چرامثل همه عروسك‌ ندا‌رم؟!چرا هميشه مجبورم با اين بازي كنم؟!)) يعني اشك هايت اين ها را گفت ومن قول دادم برايت بخرم.
گفتم:((ببخش كه نشد ))
گفتي :((بي خيال .دختر مي خوا هي يا پسر؟))
گفتم:((كجا يي ،مگر يادت رفته؟! ))
كاش مادرم آن همه صدا را نشنيده بود!بعد كار به اينجا نمي كشيد.تو باز از راه پشت بام مي آمدي خانه ي ما،جابر هم مي آمد پشت درخت زيتون وسط حياط چشم مي گذاشت.تو از كنار پله ها تكان نمي خوردي مي گفتي :((خسته ام ،تنم درد مي كند.))
يك پارچه ي گلدار ،مثلثي بسته بودي دور دهانه ي گوشي.به گل هاي روي سرِ خودت مي آمد كه خيلي قديمي تر باشند. يك آن كه مژه هاي بلندت روي هم رفت دستان سياه جابر از پشت آن را كشيد و در رفت.نمي شد نگاه كرد،چشم آدم را مي زد (اذيت مي كرد)انگار داشتي به خود خورشيد نگاه مي كردي. باورم نمي شد اين طوري شده باشد! چهار ماه تمام هر شب پهن مي شد توي سفره.سرخي گونه هايت هم توي سفيدي صورتت پخش مي شد.خيس خيس بودند معلوم بود كه تا يك ساعت پيش بيدار بوده اي، حتي شايد تا چند دقيقه مانده به دو.
- مگر زير سيگاري ست ؟!خب لااقل يك تكه از آن را مي خوردي .اين پوست و استخوان هم به تنت زيادي ست؟
فقط دور چشم هايت هميشه ورم داشتند.سياه هم مي شد.به اندازه ي دست پدرت يا ستاره خانم كه خيلي چاق بود ،وقتي مي زد صورت من هم مي سوخت.
گفتي :((استخوان هاي پاي پدرم بدتر است.))
صداش مي آمد،اما نمي فهميدم به شكمت ميزند يا به سرت.
مي گفت:((مگر نگفتم با او برو خرج خودت را در بياور.))
- ننه سياوش زير پله ها نشسته اي چه كار؟!مگر درس ومشق نداري؟
توي اتاق هم كه ميرفتي باز صدا مي آمد.جيغ ميزدي، مثل وقتي كه موهايت را ميگرفت روي پله هاي گچي توي حياط، تنت را مي كشيد،مي برد هُلت مي داد وسط پشت بام . پتو كه رفت روي سر مادرم آرام آمدم بالا.
گِل هاي پشت بام خيس خيس بود.زانوهاي برهنه ات را آورده بودي تا شكمت و دست هاي كوچكت را گذاشته بودي بينشان.پاي سفره همين طوري مي خوابيدي .من زير سر و زانوها يت را مي گرفتم ،مي بردمت روي پتوي گوشه ي اتاق .آن وقت ها يكي ديگر هم پهن مي كردي كنارش.من آن را تا روي بازو هات مي كشيدم كه لخت بود و سرد، عين اين اتاق،عين اين خانه ومثل تنت آن شب.چند بار سفيدي سينه ات از لاي پارگي پيرهنت بيرون زده بود.داشتي مي لرزيدي .ژاكتم را در آوردم تنت كردم.
گفتي:((مي خواهد جلوي موهايم را سيخ سيخي كند مثل خودش.تازه گفته رنگ سياه صورتم را تيره مي كند.))
قول دادم كه:(( همه چيز درست مي شود. ))
خودمان خواستيم.شهر بزرگ همين چيزها را هم دارد.بايد مثل خر جان بكني وگرنه همين لقمه نان هم گيرت نمي آيد،آن هم يكي مثل من كه هنوز دو ترم هم درس نخوانده ديگر چه خواسته كاري بلد باشم.
گفتم:(( چه كار مي كني؟!))
سيم نداشت، اما داشتي با آن حرف مي زدي.
-هيس! دارم تمرين مي كنم.
آرام گوشي را برداشتم سر جايش گذاشتم.همانجا كنارت روي زمين دراز كشيدم . چقدر به تو حسودي ام ميشود وقتي كه تو هر شب با صداي نفس هاي كسي مي خوابي كه دوستش داري اما من هيچ وقت خوابم نمي برد.
گفتي:((بيا ستاره ها را بشماريم.))
من همه ي ستاره هاي خانه ي شما را شمردم حتي ستاره خانم راكه مادرت بود اما صداش نمي زدي مادر، همه ي شهر هم صداش ميزدند ستاره خانم .تو پيرهنم را در آوردي پرت كردي توي صورتم.گفتي:((بلند شو برو !ديگر نمي خوا هم ببينمت.))
اما هيچ وقت نگفتي كه او با تو چه كرده!خودم بعد ها فهميدم، يعني همان شب اول فهميدم كه چرا نه بار توي نه سالگي ات دستت را گرفت.
***
خيلي مرد مي خوا هد گريه نكند وقتي كه تو گريه ميكني، وقتي كه هنوز بيداري! من دست هايم را تا اشك ها يت مي آورم اما نه! گونه هايت زخم مي شوند .
-بد به دلت راه نده !نامرد خيلي هست اما كسي كه تو را دوست دارد هيچ وقت‌ نامرد نيست .شايد كيف پولش را زده اند شايد..
-سيا چشم هايت!زير چشم هايت بدجوري سياه شده!خدا لعنتشان كند .بگذار خون لب هايت را پاك كنم.
ومن مي گذارم، يعني خيلي دوست دارم بگويي تا بگذارم.اما نمي گويي،هيچ وقت هيچ چيز .
به من حق بده كه كارت كِش بروم،كه تا كيوسك خيابان پشتي يك نفس بدوم ، درست موقعي كه تو می خواهي گوشي را برداري محكم پاي چشمم می خوا‌با‌نند.ده نفري مي خواهند آدمم كنند.دستبند روي دست هام مي بندند.مي گويند سياوشِ تو رفته مزاحم زن مردم شده! خيلي چيز ها مي گويند ، باورشان نمي شود كه من تو را دارم ،كه اگر زنگ نزنم دق مي كني!
خودشان شماره ي تو را مي گيرند وگوشي را كنار دهنم مي گذارند .من فوت مي كنم، با تمام وجود خودم را فوت ميكنم، تو فو ت ميكني، با تمام وجود مرا فوت ميكني.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32143< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي